۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

ماندگارهای کوچک دیوانه ؛ روز دهم

یک چیزهای خیلی ساده ای ، یک چیزهای خیلی پیش پا افتاده ای ، یک چیزهای خیلی "فقط برای تو "یی ، خیلی بی ربط اصلا ، گاهی یک طوری اند که هرگز از آدم گم نمی شوند مثل یک ویروسی که بیمارت نمی کند اما همیشه جایی در بدنت باقی می ماند و به وقت مناسب خودش بروز می کند یا نمی کند اما می دانی که داری ش . چیزهای خیلی ساده ای که هرگز در تو کم نمی شوند . ترکت نمی کنند و چون بدبختانه تکرار هم نمی شوند با همین کیفیت عجیبشان ، عجیب بیچاره ات می کند. شکل یک ابر وقتی رد یک دست دوست داشتنی را با نگاه می گرفتی و می رسیدی به آبی های بالای سرت ، بوی یک عطری که از زیر یقه خودت می زد بیرون وقتی پاسبانها همه شاعر بودند ، طعم سیب کالی که چیده بود و داده بود دستت ، یک غروبی که دل همگی گرفته بود و هایده می خواند، باد نمناکی که می خورد روی موهایت و صدای قاشق و چنگال می آمد در یک شب عجیب، صدای خواننده ای که از پنجره ماشین توی کوچه ریخت روی یک لحظه نارنجی ، طعم پرتقال وقتی ته جاده توی مه گم بود ...

روز دهم به چنین فکری گذشت .

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

وقتی خود لامصبش بار امانت نتوانست کشید


من داشتم فنجان چایم را می شستم و بلند بلند فکر می کردم و الان می خواهم این فکرم را بنویسم
من داشتم فنجان چایم را می شستم و فکر می کردم که ما ؛ همه ما ، حق مسلم خورده شده ای داریم که انگار حواسمان بهش نیست خیلی وقتها . حواسمان نیست که بر اساس کارکرد مغز و بدن و روح و جانمان ، ما واقعا حق داشته ایم یک روزهایی از همه دنیا مرخصی بگیریم . از نگرانی هایش ، دلشوره هایش ، غمهایش ، نشدن ها و نرسیدن ها و نداشتنهایش ... ما حق داشته ایم که یک روزهایی سرمان را از آب بیرون بیاوریم و ببینیم آن بیرون طوفان نیست . ببینیم یک ساحلی در خیلی نزدیکی هست که اتفاقا سلامت است و به سلامت می توان بهش رسید بدون سعی خاصی . ما حق داشته ایم و به شدت لازم داشته ایم که یک روزهایی شادی خیلی بی خدشه خیلی ناب خیلی ماندگاری داشته باشیم بدون حتی یک لکه نگرانی یا یک ته رنگ از خاطره ناخوش یا خاطر ناآسوده . ما حواسمان نیست . نیست ؟ حواسمان نیست لازم داریم یکی باشد کنار هرکدام از ما که گاهی همه بارها را ، همه همه بارهای سنگین و سبک و ریز و درشت و دور و نزدیک را ! از دوش ما بردارد تا ما فرصت کنیم یک دمی بی فکر و بی خیال و بی خاطره به حال خودمان بمانیم و نفس تازه کنیم و مثل سه سالگی هایمان بخوابیم . سنگین . آرام . معصوم . جوری بخوابیم که انگار هیچ اتفاق خاصی نمی افتد بیرون خواب ما ... هیچ اتفاقی . چون اگر هم بیفتد کسی دیگر هست که قرار است به جای ما حل و فصلش کند . به جای ما . چون حق ماست که گاهی ، خیلی خیلی گهگاهی اصلا ؛ مثل سه سالگیهایمان خوابهایی ببینیم که هیچ کابوسی تویشان نیست .

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

یه اینوری ، یه اونوری

می دونی چی دلم می خواد ؟
یه سورپرایز گنده دلم میخواد . از این مدلایی که آدم دوست داره بیاد هی ازشون بنویسه با جیغ و داد . از اینا که آدم هی باورش نمی شه . از اینا که خیلی کم پیش میاد جوری که آدم می گه اوه ، بالاخره منم یه چیزی پیدا کردم که واسه نوه ام تعریفش کنم . حالا فرقی نمی کنه از طرف طبیعت/ جهان/ هستی /خدا باشه یا از طرف آدمها . فقط دوست دارم یه جوری باشه ... از این جورایی که آدم از خوشحالی گریه می کنه ... من مدتهاست که از خوشحالی گریه نکردم .

پ.ن . سورپرایزی که دلم می خواد؛ جوری که از خوشحالی گریه کنم ِش به کنار ، بیشتر از اون دلم میخواد یه جوری باشه که بعدش برخلاف قراردادهای جاری ، این یکی از دماغم درنیاد ! حالا فرقی نمی کنه کل طبیعت /جهان /هستی/خدا بخواد از دماغم دربیاردش ، یا آدمها
...

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

2زار منطق

بیایم قبول کنیم که آدمها دقیقن به دلیل آدم بودنشون از انجام کارهای خارق العاده عاجزند . جنیفر لوپز نمیتونه عصمت فاطمه زهرا رو با خودش حمل کنه چون وظیفه اش در دنیا چیز دیگه و در نواحی دیگه ایه . کسی در استاندارد شکل و شمایل بریتنی معمولا مغزش در همون راستای نگرانی نسبت سایز سینه به باسن و پلاتینه نگهداشتن ریشه موها در نوسانه و بالطبع نمیتونیم چندان روش حساب کنیم که ساعات قابل قبولی رو برای بچه هامون مادری کنه. پسری که مدل دی اند جی شده و مجبوره هوار ساعت به تعداد پک هاش فکر کنه و در جهتشون سعی کنه ، معمولا نمیتونه پای اومدن به کله پزی و حلیم صبح جمعه و خرید از تره بار با ما باشه . با آقای پسا مدرنیان میشه یک شب رو گذروند یا رفت تاتر دید یا فلسفه موفقیت مولن روژ رو بررسی کرد، از ایشون نمیشه توقع داشت که همسر یا دوست پسر خیلی وظیفه شناسی باشه و خیلی وفامدارانه رفتار کنه و تاریخ تولد مون و اولین ماچ و اولین سینما رو به یاد بیاره و گل بخره . بیایم ببینیم چی میخایم از زندگی ، خب ؟ بیشتر از توان آدمها ازشون انتظار نداشته باشیم که وقتی میبینیم اونجور که ما میخوایم نیستن یا رفتار نمیکنن ، هی تمام عمرمون یا به تعجب بگذره یا به نق زدن یا به زنجموره پای تلفن واسه دوستمون که خودشم وضعیت بهتری از ما ممکنه نداشته باشه .

۱۳۹۰ مرداد ۲۶, چهارشنبه

چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد

هله چون دوست به دستی ، همه جا جای نشستی
خُنُک آن بی خبری کاو خبر از جای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
*خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان
ذره
به
ذره
غم غوغای تو دارد
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد ...
دل من رای تو دارد ...

*خمش ؛ تخلص دیگر مولاناست

۱۳۹۰ مرداد ۲۳, یکشنبه

در باب بلوغ یا وقتی دو نفر با هم قد کشیده باشند

گاهی آدم ، مبحث تئوری یک کانسپتی را می داند هرچند در عمل مثل یک نوع آهو در شکلی از گُلزار گیر می کند ! یعنی در عمل و مکانیک یک جریانی خوب نیست ولی شعارهای منجر به انجام آن عمل را خیلی خوب می داند . امروز من مایلم مقداری در مورد تئوری بلوغ رابطه برای شما بنویسم . این مقدمه را هم نوشتم که صحه بگذارم که خودم هنوز به آن مراحل خیلی معنوی و علو درجات نرسیده ام هرچند که ایده های خوبی دارم در این مورد .
در فیلم فریدا ، یک صحنه ای هست که اگر دست من باشد هر روز می گذارم از همه شبکه های تلویزیونی پخش بشود . فریدا در اثر یک حادثه مدتها بی حرکت و فلج توی تخت بوده و علیرغم فرم زیبای بدنش خط عمیقی از یک زخم سرتاسری روی بدنش دارد . بار اولی که بعد از مدتها با محبوب ترین مرد زندگیش تنها می ماند ، بار اولی که دارد دکمه های لباسش را باز می کند ، انگار که مانده زیر سنگینی آوار ، همه عضلاتش منقبض ، شانه هایش خم ، چشمهایش دو دو زنان می گریزند و صورتش پر از یک شرم دلخراش انگار که بی پناه ترین صورت دنیا . نگاه مشتاق مرد را می بیند و از نشان دادن بدنش می ترسد . وقتی دامنش کنار میرود ناخودآگاه دستش می رود روی جای زخمها . مرد نگاهش می کند ، می چرخاندش . به جای زخمها خیره می شود . و بعد سر تا سر رد زخم را می بوسد . جوری می بوسد که دیگر صورت فریدا ،انگار آسوده ترین صورت دنیاست . ایمن ترین کودک که می داند هر چقدر که لباسهایش گلی بشود و توپش از حصار رد بشود و مدرسه اش دیر بشود ؛همیشه یک آغوش بزرگ امن هست که همه جوره پذیرایش باشد .
من فکر می کنم بلوغ یک انسان در یک رابطه بالغ درست در همان لحظه ای شکل می گیرد که آدم نخواهد بهترین باشد و وانمود کند که بهترین است . آدم نخواهد در صدر سایر انتخابهای محتمل و نامحتمل جهان بنشیند . باور کند که زندگی واقعی روی زمین متوسط تر از آنست که هر کسی بخواهد توی یک چیزهایی کم نیاورد یا این کم آوردگی را یک جوری بپوشاند که پیدا نباشد . باور کند که نباید به خاطر آنچه که هست و مسئول به وجود آمدنش نیست ، آنچه نیست و بضاعت بودنش را نداشته ، آنچه مرتکب شده یا نشده و از انجام یا عدم انجامش پشیمان است ، سرزنش شود .
می گویم بیاییم خودمان را با یک ملکه زیبایی یا هنرپیشه برتر سال یا برنده جایزه بهترین لبخند ده سال گذشته یا دانشمند موفق نوبل به دست یا مدیر جوان و ثروتمند بزرگترین شرکت معماری منتهن مقایسه کنیم . اوه خیلی چیزها را کم داریم . پیشنهاد می کنم اما هی یادمان نرود که همه این آدمها در خلوتشان یک آدم معمولی با پاشنه آشیلهای مخصوص خودشان و با بدبختی های مخصوص خودشان و با دندان خراب و پر شده و جای جوش کنده شده و موی زائد سوزانده شده و سوتی های ابلهانه خودشان هستند . از پول و موفقیت و زیبایی (گیرم غیر فوتوشاپی ) کدام آدمی ایده آل ماست ؟ در مورد کی فانتزی داریم و در اوج قله دست نیافتنها ایستاده ؟ همان آدم آقا یا خانم را بگذاریم که دو روز حمام نرود و مقدار خوبی تعریق و تعرق کند و وکس و اپیل نکند و مسواک نزند و یک هفته پول نداشته باشد . بعد دیگر ایده آلی نیست که بشود برایش فانتزی ساخت ... من فکر می کنم ما باید خودمان فانتزی خودمان باشیم . بعد برگردیم و به طرف رابطه مان بگوییم : ببین ، من فلان کار را بلد نیستم ، در فلان مهارت به شدت خنگم ، زیر بغلم یک اسکار دلخراش دارم ، برعکس سایز بسیار قابل قبول باسنم که دیدنش توی شلوار جین تو را خیلی به هیجان می آورد ، پاهایم بسیار لاغر و استخوانی هستند و دامن به من نمی آید ، زیر گلویم پر از موهای زائد است ، قدم خیلی کوتاه است به این پاشنه های ده سانتی نگاه نکن ، دست فرمان رانندگیم مثل اینست که یک بچه پنج ساله توی شهر بازی فرمان ماشین برقی را می چرخاند ، هیچ زبان خارجی نمی دانم ، دستپختم اصلا شبیه مائده های بهشتی مادرت نیست ، این تکه از موهایم را که کنار بزنی ، زیرش تقریبا مرا کچل خواهی یافت ، روی کمرم جوشهای قرمز بدرنگ دارم ، صافی و قلنبگی با پترن هالیوودی ندارم و عمل جراحی هم نمی کنم که در بیاورم ، در کودکی یک تصادف دلخراشی کرده ام و از بالای کتف تا انتهای ران سمت چپ بدنم جای جوش خوردن نهصد و شونصد بخیه است وقتی لخت بشوم شوکه نشو، در یک خانواده ای به دنیا آمده ام که به شدت در مضیقه بودیم برای خریدن تلویزیون رنگی ، دو چرخه ، یخچال و برای همین است که خیلی از عدم امنیت مالی می ترسم ، من فرزند خوانده این آدمهایی هستم که می بینی پدر و مادر واقعی ام را نمی شناسم متاسفانه ، در نوجوانی ام دستگیر شده بودم به دلیل همرا داشتن مقداری علف و این را پنهان نمی کنم که آدم عاصی سرکشی بودم خیلی مدت ، صد و پنجاه بار توی زندگی توی پوزم خورده و غرورم خاکمالی شده ، تنها بودم ، خوشحال نبودم ، موفق نبودم ، ... و الی آخر .
بلوغ انسان در یک رابطه بالغ درست در همین لحظه هاست . لحظه هایی که ضعفهایش را نپوشاند و از این عریانی خجالت نکشد اصلا . چون می داند که برای همانی که دارد خودش را عریان می کند در هر شکلی عزیز باقی خواهد ماند . می داند همانی که دارد برایش عریان می شود هم داستانها و پاشنه آشیلها و کمی هایی دارد از همین دست . از همین شکل . از همین جنس .
معیار بلوغ یک رابطه هم به گمانم درست همینجاست . قدر و قیمت یک آدم بالغ در یک رابطه بالغ معلوم می شود و لاغیر . رابطه بالغ است وقتی که تو همه ضعفها و ندانستنها و عدم مهارت هایت را نشانش می دهی و خطیر و شکننده و خط کش به دست نمی شود . از دوست داشته شدنت کم نمی شود و در معرض مقایسه با بهتر از خودت قرار نمی گیری . از نشان دادن جاهای خالی زندگیت پشیمانت نمی کند . مطمئنی که به ازای هر چیزی که در استاندارد عمومی امروز می تواند خوب نباشد ، رابطه دارد یک محبت و توجه خاصی را مبذول همان چیز می کند جوری که هرنقصان و زخم و کمبود و نبودی ، اهمیت خودش را از دست می دهد . آنقدر خودش و نیرویش و بقایش مهم هست که هر چه کم و کاست را به حساب نمی آورد . چه جور بگویم ؛ داخل آدم حسابشان نمی کند .

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

وقتی به توسعه فکر می کنم به چه فکر می کنم؟

خیلی ساده ؛ به توسعه که فکر می کنم نه یاد پول نفت سر سفره های چهار خانه ام نه یاد انرژی بسته ای دویست . نه یاد عبای شکلاتی ام مقابل فرش قرمز ژاک شیراک خدابیامرز نه یاد آن همه کوشش برای به ثمر رساندن ساخت پل معروف جانبازان شهر رشت که پایه اش از اول کج بود و ما مردم خوش مشرب سرخ و سفید گیلک را می خنداند هر روز . به توسعه که فکر می کنم یاد وضعی نمی افتم که خوب می شود بالاخره یک روزی در کشوری که به هر حال خوب و بدش مال من است . پای من است . انگار کن که آش خاله .
خیلی خیلی ساده ، به توسعه که فکر می کنم ؛
1- یاد روزی می افتم که به یکی از کوچکترین اداره های مهاجرتی که تا حالا دیده ام سر زدم پی خواندن نامه ای که ادعا می کرد در هر اداره نزدیک محل سکونتم که بروم می توانم کارت اقامتم را بگیرم . سر راهم فکر کردم یک امتحانی کنم و خب طبق معمول ، پر بود از ایرانی و عرب و ترک . من پانزده دقیقه منتظر ماندم و بعد نوبتم شد در حالیکه سر میز کناریم هم یک خانواده ایرانی بودند و باز طبق معمول دنبال یک کارمند آشنا می گشتند (که گویا قبلا یک کاری را راه انداخته بود ) و هر چه افسر جدید پشت باجه بهشان اطمینان می داد که می تواند کمکشان کند و دقیقا دارد همان کار را انجام می دهد زیر بار نمی رفتند . وقتی پشت باجه منتظر بودم و به سوالها جواب می دادم و همزمان فکر می کردم برای صدور کارت روز خوبی را انتخاب نکردم چون بیش از چهار ساعت به پایان وقت اداری نمانده بود و تازه شروع درخواست دادنم بود ؛ افسر مسئولم گفت که باید عکس داشته باشم . خب می دانستم همانجا عکس می گیرند و خواستم عکسم را همانجا بگیرد . گفت پس به روبرو نگاه کنم و لبخند یادم نرود ! من لبخند زدم . چند عکس گرفت و پرسید کدامشان را دوست دارم . بعد حواسم بود که شماره پرونده ام را نیاورده ام از سر کار با خودم . نه تنها ناراحت و عصبی نشد که خیلی خونسرد و با خنده گفت سه شنبه ها روز مزخرفی است و درک می کند و خیلی سریع شماره پرونده ام را گذاشت جلویم . حتی گفت پس شبکه ای که اینهمه پول نگهداریش را می دهند به چه درد می خورد ؟ بعد پرسیدم برای اثر انگشت باید بیایم ؟ گفت باید ده ثانیه دیگر صبر کنم و او را ببخشم !! پشت همان کنسول که عکس می گرفت جایی تعبیه کرده بودند برای تبدیل و آنالیز اثر انگشت به یک فایل شخصی . من حتی لازم نبود بچرخم و کاغذ کنار دستم را امضا کنم . روبرویم صفحه شیشه ای بود و من با قلم نوری امضایش کردم و خب تصویر کارتم را نشانم داد با امضای خودم زیرش . و به من گفت تا پنج روز دیگر توی صندوق پستم کارتم را به همراه رسید ویزا خواهم داشت و روز خوبی داشته باشم .
2- یاد امروز هم خواهم افتاد از این به بعد . امروز که تا دیشبش نمی دانستم چه گند بزرگی زده ام و یک ماه و نیم است که وارد این خانه شده ام و دارم از کابلهای برق استفاده می کنم بدون اینکه قرارداد بسته باشم با شرکت برق ! چون اساسا نمی دانستم که این خانه جدیدی که هستم باید جداگانه به اداره برق اعلام شود . بعله خب تا الان این کشور از من پول برق نگرفته بود چون دانشجو محسوب می شدم . تازه گند دیگری هم زده بودم و قبض برقی را توی صندوق نامه ام دیده بودم و فکر کرده بودم چه خوب بدون قرارداد قبض صادر کرده اند و خوش خوشک برای خودم پرداختش کرده بودم !! غافل از اینکه قبض به اسم ساکن قبلی خانه است و مقدارش زیادتر از حدی است که برای من تازه وارد باشد ولی طبق معمول بی دقتی کار دستم داد و از طرف یکی دیگر به حساب اداره برق پول قابل توجهی را به باد داده بودم . حق شکایت هم نداشتم بنا به اجاره نامه ای که ذکر کرده بود قبض برق از اجاره جدا محاسبه می شود .
من تلفن زدم به شماره ای که روی قبض بود . پیامگوی خودکار اعلام کرد که من مشتری شماره هفت این خط تلفنم و چهارده دقیقه منتظر می مانم . بعد از چهارده دقیقه گوشی ام را از روی میز برداشتم و شنیدم که دارد اعلام می کند الان نوبت من است . به کسی که گوشی را برداشت گفتم ترجیح می دهم انگلیسی حرف بزنم آیا او هم می تواند ؟ با غلیظ ترین لهجه آمریکایی گفت که می تواند . بعد توضیح دادم چه شده . گفت یک دقیقه منتظر باشم . ماندم . بعد آمد و گفت که با مافوقش حرف زده و بسیار عذر می خواهد و البته که به من اعتماد کامل دارد ولی وظیفه حکم می کند که با بانک من تماس بگیرد و دوباره چک کند که این پول از حساب من به نام دیگری واریز شده برای اداره برق و بانک این را تایید خواهد کرد و پول را به من برخواهند گرداند اگر من بتوانم یک هفته حداکثر صبر کنم و بعد حسابم را چک کنم . من گفتم اوه ممنونم و البته که من اشتباه بزرگی کرده ام و قرارداد برق نبسته ام و تا حالا داشته ام غیرقانونی از برق استفاده می کردم و خب چه کار می شود کرد الان ؟ گفت دوست دارم مشتری اداره آنها باشم ؟ خیلی از همسایه های من مشترک آنجا هستند ولی می توانم بروم و فکر کنم و تصمیم بگیرم باز ! من گفتم دیشب وبسایتشان را چک کرده ام و قیمتها خیلی خوب بوده ولی نمی دانستم چقدر کیلووات باید ماهانه انتخاب کنم و خیلی فنی بوده به نظرم و من زیست بلدم الکترومکانیک که نخوانده ام ! او خیلی خندید و گفت که البته لزومی ندارد که من اینها را بدانم چون قراردادی را همین الان که با من حرف می زند دارد تنظیم می کند که بر اساس متراژ خانه و مقدار مصرف من متغیر باشد و بهترین و ارزانترین قرارداد ، یک ساله است . بعد هم توضیح خیلی خوبی داد در حد یک کلاس رفع اشکال فیزیک که چطور بر اساس کیلووات شناور می شود هزینه برق را محاسبه کرد و سیستم تبدیل مقدار مصرف به مقدار هزینه چطور کار می کند . من همه را خوب گوش دادم و خوشحال از گرفتن یک درس مجانی اکترونیک که همیشه تویش لنگ می زدم پرسیدم اگر زودتر از یک سال بخواهم از اینجا نقل مکان کنم چه می شود ؟ گفت از آنجایی که هر دو ماه به دو ماه قبض برق برایم می آید اگر پول را پرداخت نکنم آنها خواهند دانست که من از آن مکان رفته ام و قرارداد خود به خود لغو خواهد شد ولی اگر دوست داشته باشم و مایه افتخار آنها بمانم ! قراردادم را انتقال خواهند داد به هر منزل جدیدی که آدرسش را برایشان بفرستم . بعد هم از من اجازه گرفت که قرار داد را بخواند و "بله" من به مثابه امضا باشد و پولی که از طرف ساکن قبلی واریز کرده ام می رود به حساب قبض بعدی ام و پس از آن هم قبض ها به نام خودم صادر خواهند شد و اگر سوال یا مشکلی دارم خوشحال می شود کمک کند . من عذر خواستم بابت مشکلی که پیش آورده بودم . او به من اطمینان داد که بابت همین آنجاست و من اصلا ناراحت نباشم و هر تازه واردی می تواند از این اشتباهات کوچک بکند !!
من به توسعه فکر می کنم . به این اتفاقات فکر می کنم که از من کمترین هزینه و وقت و انرژی ممکن را می گیرند ولی در مملکت خودم می توانست روزها و روزها دوندگی و اعصاب خوردکنی در پی داشته باشد . می گویند که من در یک کشور توسعه یافته زندگی می کنم . تعریف توسعه را نمی دانم . راستش مفهومش برای من خیلی شخصی است . من فقط این را می دانم که چه زن باشم چه مرد ، چه دانشجو و کم پول باشم چه دارای یک کار تمام وقت و درآمد مکفی ، چه خارجی و تازه وارد باشم چه محصول سالها زاد و ولد درهمین خاک ، چه زبان این کشور را خوب بدانم چه گیر کنم تویش ، چه اینوری باشم چه هر ور دیگری ، حقوق من با حقوق پروفسور راهنمایم و باغبانی که دارد آن بیرون چمنها را می زند و جراحی که دوستم ازش وقت یک ماه دیگر را گرفته یکی است . ما همه به یک اداره برق تلفن می کنیم و به همگیمان یک جور اطمینان داده می شود که آدمهای باارزشی هستیم .

۱۳۹۰ مرداد ۲۰, پنجشنبه

برای پنج ساله ای که از مهدکودک متنفر بود


تا الان زیر این نوشته ، یک ده نفری که شاید امروز هم سن و سال من باشند گفته اند که قلب رنجیده و شانه های مستاصل آن روز را درک می کنند . یکی نوشته که چقدر تجربه مشترک دارند زنهای جوان شاغل . من می خواندم و می دانستم که می گذرد . تا اینکه سوال مادرم را دیدم : "یادته ؟ "
امروز بیشتر از آنکه "یادم " باشد ، مادر درمانده نشسته توی ماشین را درک می کنم . دقیقا نمی دانم روزهایی که پاهایم از کف دستهای امروزم کوچکتر بودند و توی یک جفت کفش چرمی قرمز بنددار پانزده سانتی جا می شدند ، چه فکری می کردم یا چه فکری نمی کردم که هر روز خدا موقع وارد شدن به در مهد کودک از ته دلم ، از توی توی دلم اشک می ریختم . مهدکودک پر از بچه بود ، پر از مربی های جوان ، پر از اسباب بازی ، توی آن دوره سخت جنگ و تحریم و گیجی و درماندگی آدم بزرگها از روزنامه های نحس هر روزه ، مهدکودک طبعا یک جای بهتری بود از خانه ای که تلویزیونش فقط دو کانال داشت و ویدئو حرام بود . یکی از دهها مهدکودکی که بعد از بارها اسم نویسی و امتناع من ، اسمم را نوشته بودند ، خصوصی و گران و استاندارد بود . و من همچنان مومنانه گریه می کردم هر صبح . چرا ؟ می ترسیدم ؟ نه . خیلی بد می گذشت ؟ نه . می ترسیدم دنبالم نیایند ؟ نمی دانم . به نظرم نمی ترسیدم برای چند ساعت بعد . مغز کوچکم چند ساعت بعد را درک نمی کرد به همین سادگی . از روی ساعت باید عقربه ها را نشانم می دادند که کدام کجا باشد تا من بفهمم چند ساعت بعد چی است . فقط به مدت کوتاهی که باید از راهرو رد می شدم و به سالن بازی می رسیدم و همان صورتهای کوچک را میدیدم فکر می کردم و ملالش را درک می کردم و می دیدم که توی این ملال تنهایم و می گریستم .
از همه گریه ها ، یکیش را اما به شدت یادم هست . آفتاب بود . خنک و روشن بود . کوچه مهدکودک درازترین کوچه دنیا بود . من دست در دست مادرم که باز دیرش شده بود . لباس فرمش سراپا سرمه ای بود . پارچه مقنعه اش لَخت و خوش دوخت بود . کفشهایش چرمی و سبک بود . قدش خیلی بلندتر از من بود . به نیمه کوچه رسیدیم که من همیشه تا همان نیمه را خوب مدیریت می کردم ! ( خوب مدیریت می کردم ؟ هه . خیر ! من هر روز غافلگیر می شدم از اینکه دارم می روم مهد . هر روز انگار روز جدیدی است . هر روز همان کوچه را می توانستم تا نیمه بروم و قبلش گریه نکنم . پنج سالگی یک معمای عجیبی است در نوع خودش ) . آن روز باز هم سردر مهد کودک را دیدم و های های گریستم . یک مربی جوانی آمد بیرون . دست مرا گرفت . دستم از دست مادرم ول شد . گریه های من بلندتر . مادرم را از پشت ده ها و صدها قطره اشکم می دیدم که دارد می رود . مربی دستم را می کشید و بلند بلند اسم بچه ها را صدا می کرد که بیایند دم در . شاید فکر می کرد من با دیدن آنها آرامتر می شوم . دو تا دستش بند بود به دستهایم . خم شده بودم و او می کشید من را . من آن همه زور را از کجا آوردم ؟ دستهایم را با همه زورم از دستش کشیدم . دویدم . می گریستم و می دویدم . مادرم را از پشت گرفتم . روی زمین زانو زد . پشت به من می گریست . وقتی برگشت و بغلم کرد دیدم صورت جوانش سرخ ، چشمهایش سرخ است . در آن لحظه فکر می کنم ما هر دو کودک کوچکی بودیم و دنیا خیلی برای هر دو مان بی رحم بود . او زیادی جوان بود . زیادی برای داشتن من تنها بود . من زیادی می ترسیدم . کاش گودر آن موقعها هم وجود داشت . کاش جنگ لعنتی نبود . کاش همه چیز آنقدر سخت و عبوس و غیر منعطف نبود . کاش همگیمان وقت بهتری دنیا می آمدیم ... . من را توی آغوشش داشت . سرش را برای مربی تکان داد . توی کوچه با هم گریه کردیم و بعد رفتیم . رفتیم پارک . رفتیم برایم پشمک خرید . رفتیم سینما ؟ این را یادم نیست . اما یادم هست که توی پارک انگار توی بهشت نشسته ام . انگار فرشته نگهبانم را برای همیشه داده اند دست خود خود خودم .
این را نوشتم که بگویم من معذرت می خواهم . در حد یک مغز پنج ساله فقط می دیدم که مهدکودک جای غمگینی است و من روپوش سیاه مربی ها و فضای نیمه تاریک اتاق اسباب بازیها را دوست نداشتم . در حد یک مغز پنج ساله از درک دو ساعت بعد عاجز بودم و نمی توانستم باور کنم که هر روز می گذرد و من در مهدکودک متوقف نمی شوم . چون دنیا همان جا دم در تمام می شد که من به تو بگویم خداحافظ .
این را نوشتم که بگویم من می دانم که چقدر سخت بود . برای زنی که هم می بایست فرزند باشد هم خواهر باشد هم همسر باشد هم کارمند باشد هم دانشجو باشد هم مادر من باشد . بسیار سخت بود . دنیا جای سختی است . اما نوشتنش چندان سخت نبود الان . من فکر می کنم همه اش برگردد به آن لحظه از تصمیم او . که باز هم نرود سر کار . که باز هم توبیخ بشود . که باز هم دیر کند . اما مرا توی گریه ام تنها نگذارد . پشمک توی پارک فقط یک پشمک توی پارک نبود . آسانی امروز است برای نوشتن از یک خاطره دور دور دور . اصلا شاید خودش روزی بنویسد که آن روزچه دید و چه گذشت ؟

۱۳۹۰ مرداد ۱۸, سه‌شنبه

Raining cat and dogs , hearts and arrows


چتر برداشته بودم . ژاکت گرم . شلوار جین راحت . کیف اضافه برزنتی . هواشناسی می گفت به آفتاب روشن امروز اعتماد نکنم . نکردم . در راه برگشتن به خانه ، همه جا سیاه شد . به فاصله دو دقیقه از چنان آفتابی ، رگباری می بارید که باورم نمی شد . من این همه سال توی شهر باران زندگی کرده را هاج و واج گذاشته بود زیر یک درختی . ما شمالیها به چنین رگباری می گوییم : دیوانه باران . دیوانه باران می بارید .
دویدن فایده نداشت . آرام راه می رفتم که کمتر آب بپاشد از روی زمین . و از کنار شانه ام دیدمش . یک دختر بلند قد . با دامن رهای تابستانی . با یک بلوز سبک بی آستین . بی چتر یا بارانی یا کلاه . و پا برهنه !! نمی توانم بگویم که زیبا بود . اما پابرهنگیش ، سبکی راه رفتنش ، کولی بودن دامنش ، قامت بلندش و کودکوارگی صورتش زیر آن باران یک مجموعه ای می ساخت که می شد شعر بشود ، داستان بلند بشود ، نمایش نامه سال بشود ، یکی از بهترین عکسهایی بشود که من و شما زیرشان تند تند نظر می نویسیم . به قدمهایش و به رعد وبرق بالای سرش اعتماد داشت . جوری که انگاربدیهی و جالبند . یا اصلا وجود ندارند .
یک پسری از روبرویش می آمد . زیر آن باران ، اسکیت برد می راند و خیلی خونسرد پا میزد . سبز پوشیده بود سر تا پا . موهایش طلایی و خیس و آشفته بود زیر کلاه بارانی سبزش . رسید روبروی دختر که من ازش عقب مانده بودم محو عجیب بودنش . پسر از روبرو نزدیک می شد و تلفن دختر زنگ خورد . دختر حواسش پرت شد به خورجین قرمز کوچکش ، دنبال تلفنش می گشت و پیچید توی راه باریک سمت چپ پیاده رو . پسر داشت به ساقهای دختر نگاه می کرد . بعد به صورتش . که یک لبخندی آمد توی صورتش . یک لبخند خیلی مردانه خیلی خوبی . جوری خوب که من حاضر بودم قسم بخورم هوا و باران و برگها و هیاهو ، ایستادند یک لحظه . جوری که من حاضر بودم قسم بخورم صدای یک دل خیس را شنیدم که زیر بارانی سبز صاحبش با سر خوشی ضربانش تغییر کرده . دیدم که سر کوچه باریک قدم شل کرد و همچنان به نرمه خیس ساقهای لخت دختر خیره شد . جور خوبی که من حاضر بودم قسم بخورم پسرکِ تا چند لحظه پیش بی خیال اسکیت سوار ، زیر دیوانه باران تابستانی بدجوری گیر افتاده .

۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

home is where your HEART is


از چهل و هشت سالگی ام خبر ندارم اما امروزم را می دانم که گذشتنم از مرز وطنم و خانه ام بازگشت پذیر نیست ودلایل محکمی دارم که نمی خواهم باشد .
صبح زود آمد و اول پنجره را باز کرد و بوی خاک ریخت توی اتاق . شبهای تابستانی خیلی کم ولی خیلی خوب پیش می آمد که هوای شمال یکباره دیوانگی را از سر بگیرد و گرما یک جای دوری پنهان بشود که بتوانی صبح را با بوی خاک شروع کنی و ببینی برگها تن های جوان و سبزشان را به هم می سایند و دایم می گویند خش ...خش ...خش... . آنجا خانه بود ...
شب از مهمانی پ برمی گشتیم . حالم خوب بود . لبخند میزبان و مهمانهایی که یاد می گرفتند موقع بالا بردن لیوانهایشان بگویند "سلامتی " توی ذهنم بود ... یکیشان در بدو ورود از من پرسیده بود " چطوری ؟ " و چطوری را جوری طبیعی گفته بود که اصلا تعجب نکرده بودم که نگاه غیر شرقی چقدر لهجه فارسی خوبی دارد ! میزبانمان خوب بود و غذا خوب بود و آدمها هم . بعدش روی آسفالت خنک خیابان بودم و مه بود و چراغهای زرد کنار جاده . و بعد بوی آشنای هیزم از یک جای دور . و بعد ... شبهای خیابان درازی که یک سویش خانه من بود سالها . و هنوز کتابها و عروسکهایم آنجا دارند نفس می کشند . و بعد من آه کشیدم .
شب تر ! از سر دوستی حتما ، نقشه خانه مان را از لای هزار نقشه هوایی و زمینی گوگل درآورد و نشانم داده بود که : ببین ! این سقف خانه تان در خیابان فلان !دیدم که عکس نمای نزدیک از خانه مان وجود ندارد . در همان حوالی اماعکسی از گلفروشی روبروی خانه مان بود به وقتی که ماشین عروسی جلویش پارک بوده و دهها گل سفید و بنفش ریخته بود روی زمین نقشه گوگل . بعد عکس را بزرگتر کردم و تابلوی قرمز رنگ مغازه بزرگ سر خیابان معلوم شد . بعد یک تکه از آجرهای اصفهانی ساختمان پیدا بود و من دیدم که ما هر دو داریم سعی می کنیم نقشه را کج کنیم ، ماوس را بکشیم و مجبورش کنیم عکس همه کوچه را نشانمان بدهد ... عکسی که وجود نداشت و ما ناخودآگاه می خواستیم به وجودش بیاوریم ... وجود نداشت اما.
دیروز ، روی عرشه کشتی ، مرد لاغر میانسال با یک حلقه در گوش ، این ترانه را می خواند . و من دیدم که فقط خودم نیستم که زیر لب دارم می خوانم با او . آدمهای زیادی دیدم که با لباسهای تابستانی و لیوانهای آبجو و لبخند یا سکوتشان تنها نبودند . دیدم آنهایی را که این ترانه را هم داشتند یک جایی توی گلویشان .
دارم فکر می کنم که چند جا و کجاها جوری نفس کشیده ام که قلبم ، که یک تکه مهم از قلبم آنجاست ... می بینم زیادند ... زیادند و گوگل عکس خیلیهاشان را ندارد . من همچنان در این خانه زندگی می کنم و مثل خیلیهای دیگر دلم برای همه خانه هایی که دلم تویشان نفس کشیده تنگ می شود ...

۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

I am a blackboard haafezaa


سواد یک پدیده نسبی است . متغییرهای زیادی تعیین می کنند که چه کسی در کدام سرزمین چقدر باسواد است. در کشور سوئد، درحالیکه بسیاری از زنانش در قرن نوزده قادر به نوشتن نبوده اند، آمار بی سوادی به صفر رسیده و اغلب افراد بالای شصت سال مهارت قابل قبولی در کاربری کامپیوتر دارند .در کشور من ایران ، هنوز نهضت سوادآموزی وجود دارد و هنوز بسیاری از نوجوانانش از کامپیوتر برای دیدن عکس و چت کردن با دوستانشان استفاده می کنند و همین .
در شانزده سالگی فکر می کردم باسواد کسی است با مدرک دانشگاهی از یک دانشگاه اسم و رسم‌دار. کسی است با مهارت تکلم به یک زبان انگلیسی بدون نقص و مهارت فوق العاده در رانندگی و سرچ در اینترنت و هم باخبر از دنیای سینما و موسیقی.
امروز فکر می کنم باسواد کسی است که چندین زبان بداند وبسیار کتاب بخواند و سفر کند.
توی پرانتز این را بگویم که معیار کم سوادی یا بیش سوادی برای من مقایسه دانسته ها و دیده ها و خوانده های معاشرینم با خود منند . همیشه ترجیحم این بود / هست که با آدمهایی معاشر باشم کتاب‌بلدتر یا فیلم‌بلدتر یا زبان‌بلدتر یا متخصص تر در هر حوزه ای به نسبت خودم . قشنگ سِحر میشوم وقتی یک نفر را می بینم که با سه زبان دیگر به جز زبان مادری اش حرف می زند . مبهوت می شوم " وقتی یک جمله می گویم و یکی می گوید "فلان کتاب ! فلان فیلم ؟ نقل قول از فلانی ؟ وقتی یکی از کوره راههایی حرف میزند در یک دهکده دور از کشوری که من هرگز پایم بهش نرسیده . کنار چنین آدمهایی سکوت می کنم بسکه دوست دارم حرف بزنند و من مزمزه کنم طعم دانستن چیزهایی که نمی دانم . این باید معنی دار باشد که به چنین آدمهایی برخورده ام اما معمولا ایرانی نبودند !
من اینجا دوست ایرانی زیادی ندارم . درست تر اینکه : دیگر دوست ایرانی زیادی ندارم دور و برم . یک دلیلش هم همین کم سوادی به شدت توی ذوق زننده ای بوده که در بسیاری از افراد ایرانی ساکن غرب دیدم در این مدت . به خصوص بین افرادی که همزمان با خودم مهاجرت کرده بودند ، تعداد حیرت انگیزی دختر و پسر دیدم که دوست داشتند پارتنر غیر ایرانی داشته باشند و خب به نظرم به خاطر جذابیت های بصریشان خیلی زود موفق شده بودند که توی رابطه / رابطه هایی باشند با دخترها و پسرهای اروپایی و آمریکایی و غیره و خب کم ندیدم که به فاصله چند روز تا چند ماه همه چیز این رابطه تمام شده بوده و رفیق ایرانیم مانده در کمای اینکه چرا ؟؟؟ به شدت معتقدم دلیل دلزدگی افراد مقابل از کم عمق بودن دانسته های دوستانم بوده در همه چیز ! از اخبار سیاسی آن روزهای ایران که به شدت داغ بود و اینها حرف چندانی نداشتند که بزنند . از ندانستن اینکه کتاب گونه ها را چه کسی نوشته ؟ از ندانستن اینکه اقتصاد سرمایه داری یعنی چه ؟ از عدم تسلط به زبان مشترک . از انگلیسی بسیار دست و پا شکسته ای که در حد پاس کردن حداقل تافل / آیلتس رفع و رجوع شده بود و انتظار اما می رفت که با همان افعال و صفات سوء تفاهم زا ، عشق به وجود بیاید با فرد انگلیسی زبانی که مثلا رفته چینی و هندی هم یاد گرفته تا شرق شناسی بخواند . اوائل حتی از خشم دیوانه میشدم وقتی آن حجم از جوابهای اشتباه را می شنیدم در پاسخ به آدمهای کنجکاو راجع به فرهنگ / غذا / روابط / جغرافیای ایران . مثالش آن روز که دوست ایرانی ام در جواب سوال " what is Lavashak" می گوید " oh ! its like a drug for Persian Girls ".!!! یعنی چشم چهار تا شده پرسنده ها را می دیدم که دارند به لواشک در دست من نگاه می کند و دوست من علی رغم اینکه سه سال در انگلیس زندگی کرده و الان وظیفه خودش می داند که کشورش را به غربی ها معرفی کند و احیای حیثیت از دست رفته را هم ! اما چون هنوز به فارسی فکر می کند و به انگلیسی جواب می دهد متوجه ظرافت تفاوت معنی در فرهنگها و استفاده متفاوت از واژگان در دو فرهنگ مختلف نیست ، به طرف می گوید لواشک برای یک دختر پرشین ( دختر ایرانی هم نه ، پرشین ) انگار که یک جور ماده مخدر است !!! بعد من دهانم باز است که چرا این گفت ماده مخدر اصلا ؟ چرا گفت دختر پرشین ؟ پسر ایرانی مگر لواشک نمی خورد ؟ گیرم ما خیلی دوست داشته باشیمش ، ولی خب وقتی به یک غربی بگویی دراگ ، یعنی واقعا یک ماده مخدر مثل مری جوانا ! یادم مانده که آن روز من هر چه سعی کرده بودم رفع و رجوع کنم این حرف احمقانه را نشد . و خب لواشک دست من بود و آن روز آن آدمها من را جوری دیدند که یک ماده مخدر سیاه رنگ را خالی خالی می جوم در ملع عام .... پوووووفففف
چند وقت پیش در بین یک جمع ایرانی بودم و خب به شدت خجالت کشیدم از روی کتابها و نویسنده هاشان . دلم گرفت برای همه آن کتاب که به خواب رفته اند توی قفسه های خاک گرفته و دوستان ایرانی من حتی زحمت تورقشان را نکشیده اند هرگز. بعد از شام بود و یکهو یکی گفت که بیایید مشاعره کنیم ! من بار اولم بود که می دیدمشان و خب گویا معمولا این بساط مشاعره ، مثل بازی حکم بود برایشان و بار اولشان نبود . انتظارش را نداشتم که بین آن همه آدم دانشگاه رفته شاغل با رده های سنی مختلف از هم سن خودم تا حدود پنجاه سال ، یک نفر ؛ حتی یک نفر پیدا نشود که یک بیت یا حتی یک مصرع به جز بنی آدم اعضای یکدیگرند و میازار موری که دانه کش است بلد باشد. که در جواب "حافظا ! باقیشو بلد نیستم هر هر هر" ، نخندد ! و بعد دیگر نتوانسته بودم ادامه بدهم وقتی که نوبت من شده بودم و خوانده بودم "ای دیده عاشقان به رویت چون روی مجاوران به محراب" و بر اساس آنچه گذشته بود در جمع انتظار یک بیت از ترانه های لس آنجلس داشتم مثلا در مایه های " بیا بنویسیم روی دفتر خاک رو برگا " ... و شنیدم " برو دیگه سوت نزن یارت نمی شم " ... خب ترجیح دادم که بگویم خب باقیش برای بعد ، دیگر بیایید گل یا پوچ .

۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا

ز بامداد سعادت سه بوسه داد مرا

که بامداد عنایت خجسته باد ، مرا

به یاد آر دلا تا چه خواب دیدی دوش

که بامداد سعادت دری گشاد مرا

مگر به خواب بدیدم که مَه مرا برداشت

ببُرد بر فلک و بر فلک نهاد مرا

فتاده دیدم دل را خراب ، در راهش

ترانه گویان کاین دم چنین فتاد مرا

میان عشق و دلم پیش کارها بوده‌ست

که اندک اندک آیدهمی به یاد مرا

اگر نمود به ظاهر که عشق زاد زِ من

همی‌بدان به حقیقت که عشق زاد مرا

اَیا پدید صفاتت ، نهان چو جان ، ذاتت

به ذاتِ تو که تویی جملگی مراد ، مرا

همی‌رسد ز توام بوسه و نمی‌بینم

ز پرده‌های طبیعت که این که داد مرا؟

مبر وظیفه رحمت که در فنا افتم

فغان برآورم آن جا که داد داد ِ مرا

به جای بوسه اگر خود مرا رسد دشنام

خوشم که حادثه کرده‌ست اوستاد ، مرا

------
مولوی - دیوان شمس

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

در این شبها که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد ...


توی یک حیاطی ایستاده بودم که بعد فهمیدم حیاط زندان است . من منتظر بودم . نمی دانم چرا اما توی خواب می دیدم که پدرم و مادرم توی زندانند و من بیرون . لباسم تیره بود . حیاط زندان سیمانی بود و یک درخت بلند از یک کاشی سربلند کرده بود . من رو به میله ها داد می زدم . قرصهای مادرم که هر روز صبح روی میز صبحانه می چیند دستم بود . داد می زدم و قرصها را توی دستم می فشردم . رو به میله های سفید داد می زدم ؛ نه ، خواهش می کردم ، التماس می کردم ، می گفتم حالش خوب نیست ، می گفتم بگذارید چند دقیقه لااقل بیایند بیرون ، بگذارید من یک لحظه بروم ببینمشان ...
وقتی بیدار شدم ( بیدار نشدم ...پریدم بیرون از توی آن کابوس ) آنقدر صورتم و لحافم و مشتهایم فشرده بودند که درد داشتم توی پوستم . باز هم می خواستم دیوانه وار تلفن را بردارم و زنگ بزنم ایران . یادم افتاد یک بار قبلا این کار را کرده ام و چقدر بد شده بود ... یادم افتاد آنجا توی خانه مان احتمالا وقت سکوت و خواب است و من می ترسانمشان . نشستم و آسمان را نگاه کردم و شمردم تا صبح شود ... .
فقط همین نبود . به زندان فکر کردم . به چکمه پرغضب سرباز که توی سینه مرد کوبید و قلب همسر جوانش را سوراخ کرد از غم . به اعتصاب فکر می کنم ، به خونریزی معده و برگشت خون سرخ از زبان سبز . به پنجره یک تراس فکر می کنم که مردی از آنجا بال در آورد . به دستهای افراشته نسرین فکر می کنم . به خیابانهای سی سال پیش فکر می کنم که همین پدر و مادرم که دیشب توی خواب من پشت میله ها گیر افتاده بودند به امید آزادی و روزگار بهتر روی آسفالتشان راه می رفتند و مشت به آسمان گره می کردند و به فردایی که امروز من است امید داشتند . به پلاک های نصفه فکر می کنم و به بدنهایی که زیر آفتاب خوزستان پوسیدند و خاک شدند و به باد ... به طاقت عجیب آدمهایی فکر می کنم که هر روز و هنوز بیرون محوطه سیمهای خار دار شمع روشن می کنند و به تک پنجره برج نگهبانی چشم می دوزند . به گورهایی که شبها پر می شوند و روزها دورشان حصار می کشند . به آدمهای تبعید فکر می کنم که روی آزادترین زمینهای دنیا هم محصورند ... به خانه هایی فکر می کنم که یکی زیر سقفشان کم است ، به آن سقف و آن التهاب مدام فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره فکر می کنم ... به یک جنگل ستاره ...

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

برای تو و خویش


برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌كنم
كه چراغ‌ها و نشانه‌ها رادر ظلمات‌مان ببیند.

گوشی
كه صداها و شناسه‌ها رادر بیهوشی‌مان بشنود.

برای تو و خویش،
روحی
كه این همه را در خود گیرد و بپذیرد.

و زبانی
كه در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش بیرون كشد
و بگذارد از آن چیزها كه در بندمان كشیده است
سخن بگوییم.


مارگوت بیکل
ترجمه شاملو
*

۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

کلبه من


از آنچه که فکر می کردم سخت تر بود . جمع آوری دو سال زندگی ؛ هر چه کوچک و جمع و جور و تکی ، تکی ... . زیاد بود . زیادتر از آنی که به نظر می آمد . من قرار بود آدم جمع کردن یادگاری و جعبه و کارت و ته بلیط نباشم که ... اینها چی بودند پس ؟ لباس و ظرف و پارچه و کاغذ و وسایل برقی و تزئینی به کنار ، چقدر خرده ریز داشتم که هر کدام نشان می دادند کجا بودم و در چه حال ... عجب ...
از دو روز قبلش خرد خرد وسیله و لباس می بردم و می چیدم . روز اسباب کشی داشتم از مدرسه می رفتم خانه و فکر می کردم توی دلم چرا اینهمه غمگینم ؟ روز اسباب کشی آدم باید سرش شلوغ باشد نه که دلش شلوغ باشد . بعد دوستهایم آمدند و هر کدام یک گوشه ای را گرفتند که اگر ول می کردند من در می ماندم . گنده ترینشان میزم را گذاشت روی سرش . اشک جمع شد توی چشمم . هر کدام مال یک ملیتی بودند . فقط یکیمان ایرانی بود . من خیلی وقت است که بنا به ملیت آدمها دوست انتخاب نمی کنم . خیلی از هموطنانم طی این سالها ناامیدم کرده اند . یک ناامید می گویم ناامید می شنوید . اینها شوخی می کردند ، می دویدند ، جوک می گفتند و خیالم را راحت می کردند که لنگ نمی گذارندم . دیگر می خندیدم وسط کار حتی . تمام شد . بعدش من رفتم خانه قدیمی ام دنبال باقی خرده ریزهایم و شیرینیهایی که وسط آن همه گرفتاری دلم نیامده بود آماده بخرم ، پخته بودم که گرم و تازه باشد . در را باز کردم و دیدم هنوز نرفته ، انگار سالهاست کسی آنجا زندگی نمی کند ... باد می پیچید از پنجره نیمه باز . فکر کردم یعنی دو سال گذشته از اولین شبی که کلید انداختم آمدم اینجا ؟؟؟ یعنی دو سال کوچکتر ، جوانتر ، کمتر بودم ؟؟؟؟ یعنی چقدر زود گذشت آخر ؟؟؟؟ ...
آمدم دیدم همه جمعند . آنها که نتوانسته بودند بیایند کمکم بدون اغراق روی هم بیش از پانزده پیام فرستادند که دست نگه دارم تا برسند . یکیشان فردایش باید ساعت شش صبح فرودگاه می بود که برای همیشه ( برای همیشه ؟؟؟ ) برود ولی تا نصفه شب مانده بود کنار من . بعدش شروع شد . از مهارت جا دادن آنهمه خرت و پرت در فضای کوچک ، از تمیز بودن عجیب همه سطوح ، از مزه کیک شکلاتی ، از همه چیز جوری زیادی تعریف کردند که من از مهرشان به گریه افتادم . می شود مرا کمتر به گریه بیندازید لطفا ؟
صبح نیمه بیدار ، یاد صبحی افتادم که سه نفری روی تخت نیاز خوابیده بودیم . سه نفری آویزان و گیج این دنیا بودیم . سه نفری روی یک خط . هر کدام منتظر به یک نوعی . نیاز گفت بچه ها من خواب و بیدار بودم ( از حالت آلفا یک چیزهایی گفت که یادم نیست ) . گفت در آن حالت برای هر سه نفرمان دعا کردم . دعا کردم درست شود . دعا کردم خوب باشد حالمان . یاد دعایش افتادم . اینکی سه سال پیش بود حتی ... سه سال از مای آن روز گذشت .
یک پریز خوب کار نمی کرد . یک لوله هم در مسیر آب سرد گرفته بود به نظرم . رفتم دفتر مدیریت . گفت به فلان آدرس ایمیل بده . پیش خودم گفتم کارَت در آمد . حالا کو تا بیایند . دلخور رفتم خرید . برگشتم . دیدم یک چیزهایی جابه جا شده . مثلا جای شمع سبز رفته پشت سر قاب عکس . عروسک کوالا رفته سمت چپ . دو برگه امضا و تاریخدار روی میزم نشان میدادند که یک برقکار و پشت سرش یک تعمیرکار شیر آلات آمده اند و اشکالات را رفع کرده اند ! به این سرعت !! طفلکیها سعی کرده بودند چیگیل پیگیلهای مرا حتی الامکان سر جای خودشان بگذارند .
امروز ، برای اولین بار که گاز را روشن کردم و ماهیتابه را گذاشتم رویش ، خیلی بی ربط ولی به شدت داشتم به رابطه فکر می کردم . اینکه در یک رابطه حفظ جزئیات و حواشی مسائل مهم نیستند . اما گاهی می توانند خیلی موثر باشند توی دوام یا اتمام رابطه . مهم است که هر دو سر یک رابطه مثلا روغن زیتون را در غذا به روغن حیوانی ترجیح بدهند نه اینکه یکی دیوانه وار کره بخورد آنیکی هیچ نوع چربی . یا فرضا مهم است که هر دو شوید یا نعناع دوست داشته باشند توی ماست یا روی نیمرو . یا هر دو با هم ترجیح بدهند روزهای آفتابی را درازکش روی چمن بگذرانند تا کنج خانه نشسته روبروی اخبار همیشه جهت دار رسانه ها .
یادم باشد اولین غذایی که زیر این سقف درست کردم ، تخم مرغ سرخ شده در روغن زیتون کم چربی بود با شوید فراوان . گوجه های ریز ریز داشت و پنیر کرَفت با طعم تربچه نقلی . خدا را چه دیدی ، دو سال دیگر هم می آیند و باز مثل برق و باد می گذرند و آدم امروز را یادش می رود یکهو !

۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

به خاطر نوشتن . به خاطر خود خود نوشتن ...


این نوشته ، قدردانی از موهبت نوشتن است برای یک آدمی مثل من . مسلما آنچه در چارچوب افعال قابل اجرا و غیر قابل اجرای زندگی من می گنجد ، درصدد رد یا قبول سلیقه افراد خارج از این چارچوب نیست . به دلیل شغل و آموخته هایم ذائقه هر یک از آدمهای روی زمین را به شدت امری ژنتیک می دانم و بنابراین ژنهای من ، نمی تواند ژنهای متفاوت را قضاوت کند و نمی کند.
دبیرستانی بودم و یک متنی نوشته بودم برای یک نمایشی .الان که نگاه می کنم می بینم چقدر چیز جفنگ و شعار زده ای بود در حد همین سریالهای دوزاری شبکه سه سیما ولی آن روزها ما را تحویل گرفتند به خاطرش . قهرمانش یک زنی بود که مادر بود و همسر بود و خیلی باحال و شادمان و اینها بود و تازه فارغ التحصیل یکی از شاخه های مهندسی معدن بود که برای شغل داشتن لازم داشت در جاهایی تقاضای کار کند که اکثر یا همه کارکنانش مرد بودند . خب داستان اینجا شروع می شد که برخورد کارگرها چه جوری است و برخورد مدیر عامل و معاونش چه طوریست و این آدم اینقدر مستقل و ال و بل توی مثلا یک شهرک صنعتی به راحتی نمی تواند حتی رفت و آمد کند چون فرهنگ کارکردن در یک محیط مردانه یک جوری است که خب جور خوبی نیست برای این آدم . نوجوان بودم و فکر می کردم دارم همه مناسبات را منفجر می کنم . بگذریم . گفتند سالن می دهیم و امکانات می دهیم و وقت فراغت در این حد که کلاس معارف و زمین شناسی را نروید ! به شدت استقبال کردیم به خاطر همینش !! همگیمان توی جو مهرجویی و کیارستمی بودیم شدیدا . به عنوان نویسنده و کارگردان یک صندلی تاشوی سیاه هم داشتم و بچه های مسئول نور و صحنه پشت سرم باعث می شدند فکر کنم در شهر به ما پیشنهاداتی شده . تمرینها پراکنده بود که یک کارشناس از ا اداره تئاتر و یکی دیگر که یادم نیست کی بود از سینمای جوان آمدند و گفتند چرا اینقدر کند پیش می رویم ؟ گفتم چون بازیگر نقش اول نداریم و کسی تا الان حاضر نشده این حجم مونولوگ و دیالوگ را بگوید و دو نفری هم که آمدند و تست دادند اصلا خوب نبودند . کارشناسمان داشت نتچ نتچ می کرد که یک تخسی درآمد که " آقا این خودش می تونه بازی کنه ، استاد ادا درآوردن و ایناس ، نصف حرفاش نمی دونیم واقعیه یا بازیه یا چی ... بخواد ما رو بخندونه یه جوریه که ما خفه می شیم از خنده ولی خودش ساکت و معصوم یه جور به تخته زل می زنه که دبیرا همیشه یکی دیگه رو بیرون کنن از کلاس !! " . یاروها من را نگاه کردند . گفتم من ؟ نه ! گفتند چرا ؟ یک سعی کن . این متن را خودت نوشتی . خیلی راحت تر است که . اصلا بیا امتحانی یک صحنه بازی کن ، سخت نیست . امتحان کن ببین . گفتم ببینید اصلا سخت که نه ، خیلی هم ساده است . به بازی تک تک همین ها ایراد اساسی دارم و فکر می کنم خیلی خوب بلد باشم در همه این نقشها بازی کنم . اما نمی کنم . گفتند چه مرگت است خب ؟ گفتم از اینکه احساساتم را نشان یک سری تماشاچی بدهم ، حس خوبی ندارم . نمی توانم این کار را بکنم . وقتی حرف تئاتر است ، حتی ابایی از جاروکشی پشت صحنه اش ندارم ، اما بازیگری نه ، کار من نیست . حسم را بازی نمی کنم ... . خب ... بازیگر پیدا شد . خوب نبود . سوم شدیم . به بخش مسابقات کشوری هم نرفتیم . پشیمان نیستم .
یک رفیقی داشتم که عکاس بود . نه از اینها که دوربین گران و سلیقه خوب و دید هنری و علاقه زیاد دارند و عکاس می شوند . درسش را خوانده بود . واقعا عکاس بود . حرفه ای . در جشنواره عکاسی با دوربین دیجیتال به همان سادگی جایزه می گرفت که در جشنواره عکاسی با دوربین آنالوگ . یک روزی با هم قهوه می خوردیم . کنار دستم چند تا چوب کبریت بود . من با سهل انگاری قهوه ام را می خوردم و حواسم جای دیگری بود و با چوب کبریتها شکل می ساختم . فردایش عازم سفر بودم . یکهو دوربینش را از توی یک خورجین درآورد و از من خواست که ساعت و انگشترم را دربیاورم . چند تا عکس گرفت . همین . رفتم خانه . شب خوابیده بودم که روی تلفنم پیغام داد این عکسها را الان ظاهر کرده و دیده چیزی ورای تصورند . نوشت این یک اتفاق نادر است ؛ لطفا سفرت را به تعویق بینداز ، می شود جایزه اول فلان مسابقه را ببریم ، ویزای شینگن می گیری باهاش بخاطر نمایشگاه ، جایزه به دلار است ، راهت باز می شود به کجاها اصلا . ال است بل است . نوشتم ببخشید . من باید سفرم را بروم و از مدل شدن خوشم نمی آید . باز نوشت . نوشت . ده صفحه . بیست صفحه . از زاییده شدن هنر در لحظه ای که چشم زیبایی را می بیند وانسان جرات تصرفش را پیدا می کند با سرایشش در یک شعر یا کشیدنش دریک طرح یا ثبتش در یک لحظه . با یک کلیک حتی . نوشتم با اینکه رنگ و موسیقی و طرح و نقش و شعر و عکس ؛ جزیی از زندگی منند ، خودم را به این شکل وامدارشان نمی بینم که کاری که بهش اعتقادی ندارم بکنم . درونگراتر از آنم که عمدا فرم بدهم به پوست و عضله ام ولو اینکه دریک نمای بسته محو بگذارمشان جلوی کادر دوربین . عکاسی مثل یک هایکو است . دوست دارم اگر توی یک چنین هایکویی موضوع هستم مالکش خودم باشم و خودم . من آدم این نیستم که بگویی دستت را بگذار روی گودی گردنت و رگ دستت را برجسته کن و پوستت را بکش . شاید برای خیلیها اغوا کننده باشد ، اعتماد به نفس بدهد ثبت یک زیبایی . حس جاودانگی و اینها بدهد اصلا . اما برای من نیست اینجور که عکس بشوم و بعد بروم بنشینم روی میز مسابقه یا چندین سال روی اینترنت باشم یا بسته به اینکه از کدام وجه خودم مایه گذاشته ام بروم روی دیوار سالن پذیرایی یا اتاق کار یا خواب یک خانه ای بدون اینکه دیگر مالک آن بخش از خودم باشم که تصویرش را ساخته ام . اینجا دیگر مثل سرودن شعر یا طرح زدن یا نوت نویسی نیست برای من . اینجوری حس می کنم این خود منم که توی یک قابی هستم که دیگر از آن من نیست . نوشتم رفیق ، من آدم قلمرو ساختنم . حالا هر چه کوچک ، هر چه ساده ، اصلا هر چه . اما قلمرو ام مال من است . به بدنم هم به شکل بخش مهمی از این قلمرو نگاه می کنم . نمی توانم اینجوری شریک بشوم با بقیه . دلخور شد . قهر کرد . به من گفت متحجر باهوشی هستم که از تجربه کردن می ترسم و خودم را پشت این الفاظ پنهان می کنم . نوشتم گویا سر باهوش بودنم با هم تفاهم داریم پس این ادعا را می کنم که نیازی به تجربه آنچه که اینقدر واضح می دانم دوستش نخواهم داشت ندارم . تا مدتها با من حرف نمی زد .
فکرش را می کنم می بینم که این همه حس بد و خوب سیال در هر لحظه توی من دارند می چرخند . به شدت آدم حس و درک حس در لحظه ام . خدا می داند که روزی چند بار چند حس مختلف را تجربه می کنم و چقدر سعی می کنم که کنترلشان کنم . که جنبه بیرونی نداشته باشند .دوست ندارم خیلی ازشان حرف بزنم یا نشانشان بدهم . اکسپوز نیستم . دلم نمی خواهد باشم هم . بعد فکر می کنم آدم درونگرایی مثل من ، اگر بلد نبود بنویسد ، یحتمل دق می کرد ...دقیقا دق می کرد . نوشتن برای من مثل وقتی است که میروم در مسیر باریک علفزار پشت خانه ام هفت کیلومتر می دوم . عرق کرده با ضربان نبض صد و هشتاد می آیم خانه و شیر دوش آب را تا ته باز می کنم . نوشتن برای من مثل وقتی است که بعد از یک امتحان خیلی سخت می آیم و همه جا را تاریک می کنم و بی خبر از زمان و مکان ساعتها در اعماق خواب نفس می کشم آرام ، با خستگی ای که پشت سر گذاشته می شود . نوشتن برای من مثل وقتی است که یکی مرا می خواند به یک نام خودمانی در یک جمع غریبه . نوشتن برای من رفع خستگی است . فرصت باز کردن درهای درون یک حیاط است با خیال جمع حفظ حریم . مجال گفتن از خویشی است که جور دیگری نمی خواهم ابراز شود . هر از گاهی اینجا قدری از خودم را می نویسم ، همینقدری را که دوست دارم مثل یک بادبادک بفرستم هوا . سبک . رها ...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

این من که روی هوا


مطمئن نیستم که چه میخواهم بنویسم . یعنی می دانم چه چیزی توی کله ام هست اما نمی دانم چه جوری بگویمش . فقط لازم دارم که الان اینها را یک جایی خالی کنم . الان که یک سری فرانسوی دیوانه روی چمنهای بیرون جیغ می زنند و یک گوشت پرچرب بدبو را تنوری می کنند . الان که اینقدر اتاقم ساکت است درحالیکه صدای هایده در منتهای درجه توان یک حنجره دارد می خواند . هایده دارد میخواند ولی اتاق ساکت است . عجب ...
من یک آدرس قدیمی از خودم داشتم . دنبال یک فایل پیوست می گشتم . توی این دنبال گشتنهایم یک سری ایمیل قدیمی دیدم . از روزهایی که منتظر بودم ادمیشن آفیس یک جایی من را قبول کند بالاخره . از روزهایی که چسبیده بودم به کف زمین و توی دلم پر از گنجشکهای زخمی بود . که می گذشتم به پر کردن رزومه و برگه تقاضای ویزا و تمکن مالی ... ای داد که ... ای داد ... اولش یک جوری دیدم که دیگر نفس ندارم . انگار هوا کم آمد . گردنم تیر کشید . ترسیدم حتی . بعدش ولی ... خیلی عجیب بود . حالم به لحظه ای گذشت و عادت شد و عادی شد و من دیدم که انگار دارم به یک آدم دوری در یک جای دوری نگاه می کنم . دارم به خودم از راه خیلی دور نگاه می کنم در بیست و هشت سال پیش انگار . انگار دارم خودم را می بینم از سوراخ کلید . و خیلی عادی . نگاه می کنم و بی قضاوت می گذرم . می گذرم و خودم را پشت سر می گذارم . بعد نمی دانم چی شد که یکهو یک عالمه آرزو آمد توی دلم . از آرزوی سپری کردن یک تابستان سبز روی چمنهای تازه تا آرزوی دم کردن چای در یک خانه با آشپزخانه ای از چوبهای اخرایی . از آرزوی خرید یک کلاه حصیری سفید بزرگ تا آرزوی سفر به یک ساحل دور و خلوت که شنهای طلایی اش زیر آب معلوم باشند .
اسمش چیست ؟ من مدتهاست که آرزوی خاصی نداشته بودم . مدتهاست . مدتها بود . عادتش از سرم افتاده بود . چیز خاصی از روزها و شبها نمی خواستم . ولی الان اصلا نفهمیدم چی شد ... نفهمیدم از کجای برگشتن هوا توی ریه هایم ، از چه ثانیه ای این همه زندگی آمد روی پوستم نشست ... عجب ...
شب شده . فرانسوی ها رفته اند . غذایشان را برده اند و لابد بُن اپتیت می گویند و گیلاسهایشان را به هم می زنند و توی چشم هم نگاه می کنند که سَلوو . الان که لای پنجره را یک کمی باز کردم و بوی خوش عصر بهار ریخته روی موهایم ، دارم فکر می کنم دستهایم قشنگند .

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

به کجا چنین شتابان ؟ به هر آن کجا ...


من متواضعانه بگویم اینها را برای این نوشتم که نوشته باشم . قصد خاصی پشتش نیست . اسکرول کردن در همین لحظه کار عاقلانه ای به نظر میرسد وقتی شمای خواننده ، من نویسنده را از نزدیک سالی به دوازده ماه هم نمی بینید .
من آدم تندی هستم . در قدمهایم ، شوخی هایم ،حرکت دستهایم ، تصمیم هایم ، پشیمان شدنهایم ، کلامم ، تندم . تند . این تندی باعث می شود که وقتی با دخترهای دیگر قرار دارم ، خیلی سعی کنم که خط چشم کشیدن و مو پیچیدنم را تا سر حد امکاناتم طول بدهم ولی باز هم از همه دوستانم یک ربع زودتر برسم . من توانایی این را دارم که از سر یک امتحان پنج ساعته بیایم خانه و در ظرف دو ساعت و نیم ، با موی شسته و درست شده و لباسهای تازه شسته شده و از خشک کن در آمده و ایمیل های نوشته شده و میز کار مرتب شده ، بروم مهمانی . اگر تنها نباشم ، از همراهم می پرسم که چقدر وقت دارم ؟ و اغلب در همان وقتی که به من داده میشود خودم را می گنجانم . شده که ساعت پنج بخواهم آماده شوم و بپرسم چقدر وقت دارم و شنیده ام بیست دقیقه و من سر نیم ساعت آماده شده ام . بعله شده . و برای استدلال این تاخیر ده دقیقه ای ؛ شما را به حجم موهایم ارجاع می دهم و این حقیقت که پشت سرم هم توده لباس و جوراب شلواری و لاک ناخن به جا نگذاشته ام .


من آدم تندی هستم . من در هر فقره خرید کردن ( بعله حتی خرید کردن برای من فقره است و دوره نیست ) بدون / با تصمیم قبلی می روم یک جای پرفروشگاه و یک چیزی را به ثانیه ای می بینم و توی مغزم پردازش می کنم و بلافاصله می روم داخل و از سایز اس تا مدیومش را بردارمی دارم و می برم توی اتاق پرو . با یکیشان می آیم بیرون و یک راست می روم سراغ صندوق . من نمی توانم روزها وقت بگذارم برای خرید کفش و مقایسه قیمت های مغازه های مختلف . نطقهای بالقوه سه ساعته من ، بالفعل در سی جمله به اتمام می رسند . هرگز در یک جلسه سخنرانی به من تذکر اتمام وقت داده نشد . هرگز برای مقاله هایم از من درخواست کوتاه کردن مطلب نشد . هرگز در یک کلاسی را باز نکردم وسط درس و نگفتم ببخشید ( چون همیشه زودتر از حد لازم حتی رسیده ام ) .
من آدم تندی هستم . زود فکر می کنم و زود جواب می دهم . کسانی که جملات خود را با "به خدمت عزیزی که شمایی عرض کنم که ..." ، "خب بعله ، مفصله ، والله راستش را بخواهی که بگویم ..." و از این دست ؛ معمولا معاشرین من نیستند . آدمهای آرامتر از من ، مرا به تحسین وا میدارند . آدمهای خیلی آرامتر از من ، مرا متعجب می کنند . آدمهای خیلی خیلی آرامتر از من ، توان این را دارند که من را به جنون برسانند . من از جنون پرهیز می کنم .


من آدم تندی هستم . نمی توانم ده سال برای بریدن یک درخت تبر تیز کنم . درختم را یا می توانم که ببُرم ، یا با همان خاک زیرش بلندش می کنم و با خودم می برم . منظور شما را باید زود بفهمم . گوشه و کنایه و لفافه دوست ندارم . خودم رک و لبه تیز و ساده ام . آدمهای اینجوری برایم حکم کیمیا را دارند .


من آدم تندی هستم . این تندی همیشه به نفعم نیست . خیلی وقتها هم به ضررم تمام می شود . باعث می شود که بعضیها فرط بی غرضی و شوخ و شنگی پشت کلامم را نبینند ، برنجند . این تندی باعث می شود که نتوانم با خیلی از دوستهایم بروم خرید چون اعصاب ساعتها منتظر ایستادن پشت اتاقهای پرو و بعد با دست خالی برگشتن و دوباره رفتن توی یک بوتیک دیگر را ندارم . اینکه حوصله روده درازی در برگه امتحان را ندارم ، اینکه اعصاب تکرار یک جمله /مفهوم را برای بار سوم و چهارم ندارم ، اینکه زود و در لحظه اوضاع را تخمین می زنم و دل به دریا ، اینکه هی حرفم را نمی جوم و مزه مزه نمی کنم ، اینکه نمی توانم نیم ساعت توی لباسهایم منتظر آماده شدن دوستی باشم که هنوز دارد با گردنبندش ور می رود و بلوز تنش نیست ، اینکه برای بار دهم تفاوت قیمتها را چک نمی کنم ، اینکه از مرحله آسان به سخت نمی روم و یکهو می پرم روی آخرین پله و هر چه باداباد ، اینکه دوست دارم زود به جواب برسم، خیلی خوب نیست . این جور بودن ، معاشرین مرا تقلیل داده / می دهد . گاهی آدمها را به اشتباه می اندازد که چقدر مغرورم ، چقدر عصبیم ، چقدر از بالا به پایین نگاه می کنم ، چقدر دلم میخواهد شاگرد اول شوم ، چقدر برای تملک و تصاحب ، شوق بیش از حد می ورزم ، چقدر چنین ، چقدر چنان . و خب اینجور نیست . من از این ریتم تند زندگیم هیچ قصد خاصی برای رسیدن به جایگاه خاصی ندارم . اینجور بودنم به این معنی نیست که تفاوت رفتار آدمها برایم مهم نباشند و دلم نخواهد که ریتمم را باهاشان یکی کنم . با همه سعی ای که می کنم ، اینجوریم . و بی صبریم را حاصل پیوند دو خانواده بی صبر و پرعجله می بینم . پدرم ، مادرم ، آه که مادربزرگم ؛ رب النوع بی صبری و تعجیل .خودش اصلا به این جور بودن می گوید : تندی و تاکیدی . یعنی ما تندیم و به تاکید می خواهیم که برسیم . حالا تهش مهم نیست به چه . کلا اعصاب هوار سال انتظار و برداشتن "حالا یک قدم مورچه ای" را نداریم . قدمهای ما "فیلی" است . به شدت فیلی . مثالش توی نقاشی کردنم . وقتی استادم یک روز آمد و همه جعبه آبرنگ و قلم موهای ریز و مدادهای رنگی را از جلویم برداشت و مرا از کلنجار رفتن با نقطه های ریز ریز نجات داد . گفت تو آدم کارهای مینیاتوری نیستی . آدم ریز و جزیات نیستی . آدم ضربه زدنی . آدم امپرسیون . و من هفت سال توی همان امپرسیون ماندم . چون توان اتمام یک تابلو را داشتم بعد از نه ساعت کار بی وقفه . آدم هفته ها و هفته ها نشستن و خرده خرده پیراهن و گل و خال ابرو کشیدن نبودم . نیستم .


بعد ؛


بعد هیچ . بعد اینکه جهان انتقام می گیرد . من بی صبر تند و تاکید را می گذارد جایی که هی صبر کنم . من هر چه هم مثل گنجشک دام ندیده گیر افتاده توی یک حیاط خلوت خودم را بکوبانم به پنجره و دیوار بلند فایده ندارد . مجبورم می کند به صبر . به هی صبر . برای وقتی که موقع فلان چیزی که برایم اصلا جای صبر ندارد برسد . جا ندارد ؟ به جهان مربوط نیست . من باید صبرم را بکنم !!!
جهان انتقام می گیرد . بین همه آدمهایی که شناخته ام به عمرم ، فقط چند نفرشان بوده اند که میشد باهاشان هم ریتم باشم در خرید و غذا و سینما رفتن و کارکردن و قرار ملاقات گذاشتن . که با هم سکوت کنیم . با ریتم هم راه برویم و برسیم به یک جایی . با ریتم هم حرف بزنیم . که یکیمان یک چیزی را خلاصه بپرسد و در دو سه جمله مختصر و مفید جوابش را بشنود . که با هم غذایمان را شروع کنیم و با هم تمام کنیم و برویم سمت در رستوران نه اینکه یکیمان (طبعا من ) لبش را پاک کند در حالیکه آن یکی هنوز در حال جویدن یک سوم از محتویات بشقابش باشد . خب این چند نفر معدود هر کدام یک جای دنیا ایستاده اند و خیابانهایمان مشترک نیست . دورند . دوریم . دور . بعد من باید صبر کنم که یک روزی برسد که مثلا با هم برویم خرید باز . که مثلا با هم غذا بخوریم . چون الان نیستیم و دوریم . کلا من به قول آن عروسک پیژامه به پا ، در "دور" زندگی می کنم . آدمهایم یا دور می شوند ، یا از اول توی همان دور ند . و من باید صبر کنم که این دوری بالاخره برطرف شود . و چه چیزی بدتر از صبر کردن یک آدم تند و تاکید ؟



* پی نوشت
اینها حرفهای دو سه شب پیش من بود در اوج تب . کسی نبود تا بهش بگویم که این گامهای تند و این کلام تند من پشتش واقعن هیچ مقصد خاصی نیست ، اتفاقا خیلی هم آسیب پذیری و دل نازکی توی خودش دارد . کسی نبود . آدمها " دور " بودند طبق معمول . مادرم آنلاین شد . من گیرش انداختم و بی مقدمه از این تندی گفتم . چون نیاز داشتم که به یکی بگویم . تب هم داشتم . نوشتم مرا به خاطر اعصاب نداشتنهایم و جوابهای رک و راست و تیزم ببخشد . نوشتم زبانم همه من نیست . قلبم نیست . مغزم نیست . این زبان لامصب و این پاها و دستهای پرعجله همه همه من نیستند . نوشت آدمهای تند ، صافند . نوشت من بهتر میشوم . نوشت به خود خودش رفته ام . نوشت وقتی سالخورده بشوم آرام و یواش و صبور خواهم شد . نوشتم "خب خیالم راحت شد و چون من هم همین فکر را میکنم ؛ هیچوقت از من دلخور نشود ولی بگذارد هر چقدر می خوام تند و تاکید باشم و در ضمن کلام تیز گهگاهم را ببخشد چون در سالخوردگی خوب و یواش و آرام خواهم شد و به تکامل اعتقاد دارم" . نوشت : " به رو چه ؟ به روی زیادی هم اعتقادی دارم آیا ؟"

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

بر در ارباب بی مروت دنیا ...


یکی آمده نوشته " لطفا شفاف باشید " . منظورش در تشخیص موضع یک رابطه بوده . بعدش هم خیلیها هم آمدند نوشتند " دقیقن " ، نوشتند " احسنت " ، نوشتند " آخ " ، نوشتند " تو را به خدا " ، نوشتند "هیچ چیزی بدتر از این نیست که ندانی کجای کار و زندگی و احساس یک آدمی " ...
به نظرم آمد که چه دلهای پری ! از چقدرآدمهایی که نمی گویند طرف رابطه شان کجای کار و زندگی و احساسشان ایستاده . چقدر هستند که "شفاف" نیستند در ارتباط گرفتن . چه بد ! چه بدتر اما آدمهای مقابل چنین عدم شفافیتی بودن !! یعنی یک آدم مقابلی که مدتهاست به بهانه نگهداری یک رابطه دارد توی مه راه می رود و تلاش می کند ولی می بیند که طرف رابطه اش هیچ تلاشی برای خروج و گذر از این مه انجام نداده . پس دوباره کورمال کورمال ادامه می دهد و شکایت و خواهش و صبر می ورزد همچنان ! و ادامه می دهد ...ادامه می دهد ... به قدر ماه ، سال ، عمر ... می رود به سویی که قدر یک عمر زورش فقط و فقط به خودش برسد . پس چه بدتر !
من نمی فهمم آدمی را که توی رابطه باشد و به جای لمس لحظه های خوب و بد با یک آدم دیگر ، با خودش و با کلمات کلنجار برود . نمی فهمم که چه ؟ که کسی هی با خودش توی یک رینگ فرضی بوکس بازی کند و خودش را ناک آوت کند و خودش را به هوش بیاوراند ؟ بعد هی بیاید بنویسد لطفا ؟ بعد این آدم احتمالا در خیابان و صف بانک و بستنی و تحویل چمدان و صندوق رای ، اگر ببیند کسی دارد حق کشی می کند و زرنگ بازی در می آورد و تقلب می کند ؛ گلویش را و رگش را گرو می گذارد تا حقش را بگیرد . تا موجودیت خودش را و درکش را از موقعیت اثبات کند . بعد چه میشود که به بهانه دوست داشتن ، عشق ، خاطره ، هر چه ؛ توی یک رابطه نامشخص مه گرفته الاکلنگی ، هی می ماند و بالا و پایین میرود و می نویسد لطفا ! " لطفا به من راست بگو ، لطفا بیا بگو بالاخره من چی هستم برای تو ، لطفا بیا بگو بالاخره در اولویت چندم گذاشتی ام ؟ لطفا بیا بگو هستی یا نیستی ... لطفا در آخر هفته هایت و تعطیلاتت و وقت خوش و ناخوشت برای من جا داشته باش ...
خب این جالب نیست . قبول که باید سعی کرد و مهر می تواند در آغاز نباشد و به مرور و استمرار ایجاد شود . انس میتواند آفریده شود . که آدمیزاد برده ازلی و ابدی محبت و توجه است و به این سلاح می تواند رام کند و فتح بشود و داشته باشد و داشته شود . اما این هم هست که ته هوش و حس هر آدمی بهش می گوید دارد آب در هاون می کوبد یا نه . یعنی همه ما آنقدر غریزه انسانی داریم که ته نگاه یک آدم را ببینیم و درک کنیم "آن" شفقت لازم برای نگهداری ساقه یک ارتباط هست یا نه . این دیگر نه رمز گشایی و دعا و جادو نیاز دارد نه خواهش و صبر و تمنا را بر می تابد .
این حس که یک آدمی حواسش به شما هست و خودش هست و دلش هست ؛ بسیار ناخودآگاه به وجود می آید و به شدت هم با ناخودآگاه درک و تقدیم می شود . پس برای چیزی که نیست ، نه صبر کنید نه خواهش . این "چیز" ، در نگاه یک رابطه یا به وجود آمده یا چون نیست اصلا اصل رابطه زیر سوال است . این حس مثل خود هستی است . یا هست ، یا عدم است و نیست . زاییده نمیشود و نمیزایاند . برای رویاندن یک موجودیت سترون ، التماس نکنید .

۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

even it is too much for you

روی نیمکت پارک به این فکر کردم که من از تنها رفتن به پارک جنگلی می ترسیده ام . پس چرا امروز این همه پیاده راه رفته ام و راه رفته ام و به مرغهای مینا نگاه کرده ام و پارک جنگلی جدیدی را دیده ام که تا بحال گذارم به آن نیفتاده و رفته ام توی کوره راهش و روی آن نیمکت سبز دور ، دور نشسته ام ؟ من دیگر از تنها نشستن در یک پارک دور نمی ترسم ؟ شاید کمی .... ولی اگر هم می ترسم ، امروز رفتم و تنها هم رفتم . روی نیمکت پارک یادم افتاد که معلم رانندگیم گفته بود من دیوانه عاشق سرعت روزی خودم را به کشتن می دهم و من پرسیده بودم پس چرا خودش آنقدر مثل باد میتازاند و او گفته بود چون رانندگی یک آدم سی سال پشت فرمان با یک آدمک تازه گواهینامه گرفته خیلی خیلی فرق دارد و حالا که اینطور است و من اینقدر بیمار سرعتم یک ترفندی یادم میدهد و آن هم اینست که هر وقت جایی دیدم کمی شلوغ ، ازدحام ماشینها را دیدم یا چراغ زرد یا چند نفر آدم ، به خودم بگویم که یک جای کار آن جلوتر دارد می لنگد و من باید در بروم و خودم را توی شلوغی و در معرض ازدحام قرار ندهم . از دور دنبال جای خالی بگردم و سر اتوموبیلم را بچرخانم همان ور و یک راهی را به وجود بیاورم که مجبور نشوم سریع بزنم روی ترمز و از صد و هشتاد برسم به صفر . روی نیمکت پارک به این فکر کردم که زندگیم حاصل مجموعه ای از اتفاقات افتاده یا نیفتاده است تا به امروز . من با اتفاقات ِ افتاده ساخته شدم و از اتفاقات نیفتاده هراسیدم و زندگی هراس مرا دید و هر بار ، در هر پیچ که سرعتم کمتر شده بود و کمر جاده دیده نمیشد ، دوباره مرا با ترسهایم مواجه کرد و این دوباره ها فقط زمانی از حرکت باز ایستادند که من ایستادم و ترسم را به انجام رساندم ! یعنی فرار نکردم ، رو برنگرداندم ، حتی شده به زور ، چانه ام را در دست گرفتم و رویم را به سمت دلیل ترس و تردید و تنفرم گرفتم و آنقدر در معرضش ماندم که انجام شد و تمام شد تا من قادر بشوم از پیچ جاده عبور کنم و ادامه راهم را بگیرم تا برسم به روزهای بعدی زندگیم . یعنی تا از صد و هشتاد نایستادم و به صفر نرسیدم و خودم را وادار به دیدن نکردم ( هر چند که ته چشمم بسوزد از آن دیدن ) و خودم را وادار به مزه مزه کردن اتفاق نکردم (هر چند ته گلویم تلخ تلخ و کامم تلخ و زبانم تلخ بشود ) و خودم را وادار به صبر روی زخم نکردم ( هر چند که نشتر تا ته ته ته استخوان فرو رفته باشد و درد اوج بگیرد و از من بزرگتر شود ) نشد که تمام شود . نشد که حل شود . نشد که نباشد و به سراغ من نیاید یا زود برود پی کارش و برنگردد و من به راه خودم ادامه بدهم به هر شکلی . روی نیمکت پارک به این فکر کردم که فرار از یک اتفاق یا حس ، فرار از تکرار یک خاطره یا یک ناکامی ، باعث مواجه شدن دوباره و دوباره و دوباره با همان اتفاق یا حس یا خاطره یا ناکامی می شود همیشه . و این مواجهه در نامناسب ترین و نامنتظره ترین لحظه ها اتفاق می افتند معمولا . وقتی که حواست نیست ، وقتی فکر می کنی صد از صد ، وقتی داری گل می گذاری توی گلدان ، لاک می زنی ، آواز میخوانی ، عکس تماشا می کنی ، شیرینی می خوری ، می خندی ... وقتی برایش آماده نیستی . و این ناجوانمردانه است . و خب از آنجا که برای همه اتفاق می افتد ، قابل طرح و شکایت نیست . متاسفم . روی نیمکت پارک به همه اینها فکر کردم و خنده ام کمی تلخ بود ولی حتی به آن هم آگاه بودم و به دلیلش و به دانایی دیر رس خودم به آنچه که بر لحظه ها می گذرد . کمی هم دلم برای خودم سوخت . روزگار از ما توقعاتی دارد که به نظر خودش برآورده کردنشان خیلی هم عادی است ولی به ظرفیت ما و به مجموعه توانایی های ما و به دلایل ما کاری ندارد . از منظر ما گاهی یک واقعه ساده ، فاجعه بزرگی است . اما خب ، نمی شود با صدای بلند گفتش . باید قورت دادنش را یاد بگیری . اگر از قورت دادن بترس و هر بار تف کنی یا سر برگردانی ، باز یک جایی گلویت را می گیرد . فکر کردم و دیدم در همان پارک و روی همان نیمکت دور از همه جا ، آرامم ولی درونم فعالانه دارد سعی می کند که قربانی یکی از همین لحظه ها نشود و آگاهانه مواجه شود و بگذارد که تلخی ، هر چه هست بیاید و هی مانعش نشود و فرار نکند و نهراسد و به تعویق نیندازد ... می دانی ، یک روزی از روزها آدم می بیند که باید یک شمشیر دیگر را هم بیندازد زمین . بی فایده است . جنگ با دنیا فقط یک قربانی دارد و بس . دنیا همیشه یعنی اکثریت . اکثریت بالاخره می بَرد . پذیرش همه اینها توی سرنوشت همان بزرگ شدن لعنتی وجود دارد و اگر از این هم فرار کنی ، مثل یک کابوس دنبالت میاید و اوقاتی که داری به باقی زندگیت میرسی و فکر می کنی : "دیگر صد از صد ، اینبار دیگر کامل و درست و خوب "....همان موقع سربزنگاه خیرت را می چسبد و کامت را تلخ می کند و روزت را و شبت را و دلت را ... . آدم ، متاسفانه بزرگ میشود و هر روز انگار بهش یادآوری می کنند که یاد بگیرد ترسهایش را بگذارد جلویش و باهاشان حرف بزند و بشناسدشان و کد بدهد بهشان و یا حلشان کند یا قبولشان کند . از ترس نمی شود فرار کرد ... دنبال آدم میاید و همیشه سرعتش از قدمهای هراسیده ، بیشتر است ...